گاهی دلم میخواهد به این معبد بیایم و ازروزهایی که درکنار انسانها

طرحم را میگذراندم بنویسم.

گاهی مثل امشب که باران میبارد

یاد خاطرات شیرین و تلخم می افتم.

در روستایی که پرستار بودم

تمام انسانهاراخوب دیدم

همیشه یاد وخاطراتشان درذهنم هست

کسانی که بودند و همیشه پایه ثابت فشار خون گرفتن بودند

آقای ح.ا بود که با آن دوعصای چوبیش که بدن خودش را 

به آن دو تکیه میدادو می آمد را یادم نمیرود.

خیلی ازروزها می آمد

و من فشارش را میگرفتم

همیشه ازنظرم فردوسواسی بود چون سنش۹۰بود

وآن وسواسها رادراین سن ندیده بودم

یه دفه یادمه گفت

فشارم چطوره؟؟

بالاست؟؟؟

میگفتم نه ۱۵ه

میگفت اخه همیشه ۱۶بودکه چطور۱۵ه؟؟؟؟؟؟؟

میگفتم همیشه ثابت که نیست اخه.

بعدشم شما سابقه فشارخون دارین این فشار واسه سن شما

نرماله.

فشارشون اگ بالا بود نمیشد بهشون گف!

چون اینقققدر میترسیدن که بالاترمیرفت

طفلکی نه وقتی که من اونجا بودم که بعدرفتنم فوت شدن

هیچ وقت یادم نمیره اون هیکل رو عصای چوبی فرسوده 

چطور میاورد تا درون اتاق؟!

بنده خدا خیلی وسواس داشتن خیلی!

همیشه نگران خودشون بودن!

مهربون بودن و همیشه منو اقوام خودشون میخوندن

امیدوارم ازم راضی باشن.

من عاشق‌مردم بودم

مردم اون روستای زیبا هم دوسم داشتن.

هنوز که هنوزه یادم میکنن

سلامشونو ازفاصله های طولانی واسم میفرستن

ومن یادشون توی قلبمه

 

 

 

کلی خاطرات دیگم هست توی ذهنم که بعضیاشون خیلی شنیدنین.

انشاالله اگرشدمینویسم

 

 


بی اینترنتی و بی وایفایی هم بدبود

گذشت

و ما فهمیدیم زندگی خیلی میتواند شیرین باشد بدون اینترنت

فهمیدیم که ای وای موهای سپید مادر کی اینقدرفراوان شد؟

فهمیدیم که دستهای پینه بسته پدر از چه زمانی میلرزد؟

فهمیدیم که برای باخبرشدن ازحال هم تلفن هم جزتلگرام وجود دارد!

دیگر سر مردم را کمتر درون گوشیهایشان که عمق تنهاییشان بود

نمیدیدیم.

کمتر کسی درحال کارکشیدن ازانگشتانش برای تایپ بود.

شاید بیشتر زندگی کردیم

ولی بازهمه درلاکشان فرو رفتند

عادت کرده ایم به عادت

عادتی که عادت خوبی نیست 

همینقدر میدانم که اصلا خوب نیست


اون قدیم ها عشقها پراز شورو اشتیاق بود

پراز تب وتاب رسیدن

همه چی توی یواشکیها پنهان میشد

همه چیز ناب بود

یک دست نیافتنی که دست یافتن توش جاداشت

زمان پدر مادرهای ما

زمان پدربزرگ مادربزرگهای ما

همون زمانها که آدمها سرگرم موبایل و تلویزیون و لبتاب نبودن

زمانهایی که فکرمیکردند

به اینکه چیکارکنم به آرزوم برسم

به عشق برسم به خونه ماشین 

 

اما الان دیگه هیشکی فکرنمیکنه

همه توی جهانی گم شدیم که خودمونم شاید نمیخوایم

ولی چه بخوایم چه نخوایم گم شدیم

دیگه به آرزوهامون فکرنمیکنیم

به اطرافیان هم فکرنمیکنیم

خیییلیا یا بهتره بگم اکثرآدمها به فکرخودشونن

کسی به کسی کاری نداره

همسایت روزها دربستربیماریه 

و وقتی که خوب میشه تازه میفهمی 

وشایدهم نفهمی اصلا

به فکرخودمونم نیستیم چه برسه بقیه

دیگه عشقها بوی عشق نمیده

دیگه هیچی دست نیافتنی نیست 

همه چیز دم دستته 

وشیرین نیست 

آرزوها زیرخروارخروار فکروخیال گم شده

زیر مشغله های ذهن

کاش یکم متوقف کنیم این زندگی رو

یکم بشینیم یه گوشه ای 

فکرکنیم

به آرزوها

به راه رسیدن بهش

به خودمون

مادرمون

پدرمون

اقواممون

همسایمون

یکم بشینیم زندگی کنیم چطوره؟

دهه شصتیها هفتادیا هشتادیا نودیا!

 

 

 


یک کتاب هست رو چند باره میخونمش????????????

میخوام شماهم بخونین????

اسمش معجزه شکرگزاریه????????????

واااقعا معجزه میکنه????

من خودم معجزه هاشو دیدم????

دیروز کتابشو م دیگه خیالم راحت شد????

چون پی دی اف اصلا حس خوبی بهم نمیده????

ولی کتاب خیییلی حسهاش عالیه ????

.

.

.

بوی کاغذ ،صدای ورق زدن ،خط کشیدن زیر سطرهاش

تیک زدن ،مداد وسط صفحه ای که رسیدی.

 

آخ

کتاب

کتاب

کتاب

چقدر شیرینی تو

چقدر دورشده بودم ازت

ممنونم ازخانم راندابرن واسه این کتاب زیباش

واسه روحی که توکتابش درجریانه

ممنون واسه نوشته هات که ازدل برمیاد

که بدلها میشینه????

 

 


آن روز یک روز معمولیبرای دیگران بود فقط آن روز باد می آمد بادی که درختهای تاک را درخود میرقصاند صدای شل شل برگهای نیمه جان تابستانی به گوشم می رسید چشمهایم را بستم . . . و در باد با برگها به این سو و آن سو میرفتم با گنجشککان کوچک پرواز میکردم و در آسمان آبی با خدای خویش سخن میگفتم باد این دوست همیشه پر هیجان من، چقدر خوب با من همراهی میکرد آن روز برای من روز معمولی نبود برای من باد که بوزد خیالم پرواز میکند و من دیگر روی زمین نیستم آن روز زیباترین حس خیال

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پخش زنده و انلاین بازی فوتبال aryaahadi بدهی مشتریان فرهنگیان نیوز لپ حراجی انگشتر استيل مردانه زنانه 2021 هنری